Montag, 1. Februar 2010

هدیه ای برای ریشه ها


زن از درد بر خود می پیچید ولی کن صدایی از او شنیده نمی شد...
مرد در پوست خود نمی گنجید ضربان قلبش را در تمام وجودش احساس می کرد
زمین را زیره پاهایش احساس نمی کرد
هوای سرد زمستان و سکوتی عجیب در راهروهً یک بیمارستان...
مکانی که گاه دری برای ورود و گاه برای خروج از این دنیا میباشد

صدای تیک تیک ساعت بزرگ بیمارستان....

سکوتی سرد....

اضطراب!!


تا ناگهان صدای جیغ یک نوزاد سکوت را در هم شکست
و از یک جیغ همه چیز شروع شد
زنی مادر شد,
مردی پدر شد,
و یک نوزاد وارد فرودگاه زندگی...

پدر تمام بیمارستان را با اشکهایه سرازیر شده اش و گلهای رنگارنگ در دستانش به روزهایه دلنشین بهار برد
و مادر با نوزادی در آغوش و هزاران امید و آرزو در قلب....

مادرم, پدرم
تولد فرزندتان مبارک!
از هر دو شما سپازگذارم که به من زندگی را هدیه کردید
و این را می دانم که هیچگاه نمی توانم هدیه ایی بزرگتر و با ارزشتر از این هدیه به شما هدیه بدهم..

و به این دلیل..

.......
....
..

تمام زندگیم را به شما هدیه میدهم.




یاشار صیامی


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen