Dienstag, 19. Januar 2010



سلام ای دوست من

سلام ای همشاگردی زمان مدرسه ام

سلام......

یادت هست روزهای صبح جمعه؟

روزهای قبل از عید؟

روزهای آفتابی وگرم سه ماه تعطیلی؟

یادت هست زنگهای تفریح؟

یادت هست منتظر بودیم تا برف بیاید واخبار خبر از تعطیلی مدرسه ها بدهد؟

یادته شبهای تابستان و بازی قایم موشک؟

یادته کارتونهای زمان بچگی؟

شهر موشها

پسر شجاع

یادت میاد؟

همیشه دوست داشتیم جواب امتحانها را بعد از عید بگیریم


چقدر زیبا بودند روزهای تعطیل عید

عید دیدنیها از خانه پدر بزرگ مادر بزرگ شروع میشد

بوی آنروزها را هیچگاه فراموش نخواهم کرد

یادش بخیر آنروزها, روزهای قبل از عید وقتی با شوق برای خرید ماهی قرمز در کوچه ها می دویدیم

یادته با چه شوقی تخم مرغهای سفره هفت سین را رنگ میکردیم

یادته بوی دیوارهای تازه رنگ شده خانه مان, بوی نم فرشهای شسته شده, بوی پاکی و تمیزی!

برای آماده شدن ومنتظر بودن لحظۀ استقبال از قدمهای سبز بهار

ای دوست , ای خاطره , ای دوست

از کجا آمدیم به کجا رسیدیم به کجا خواهیم رسید


یادم هست به هم قول داده بودیم اگر روزی دیگر همدیگر را ندیدیم

شبهای جمعه رِاًس ساعت هفت برای مدت پنج دقیقه به ستاره هایمان

به همان سه ستاره در آسمان بنگریم و حالی از یکدیگر بپرسیم.


ستارۀ کمربندی......


ای عزیزم..

...........

ای عزیزم..

...........

ای عزیزم تو مرا ببخش زیرا من نمیدانستم که در اینجا شبها

ستاره ایی در آسمان نمی درخشد

ستاره ها اینجا همیشه زیره ابرهای سیاه خوابند

ولی اینرا بدان که خانۀ من با روشنایی گرم آفتاب خاطرات
تو همیشه گرم است!


...می خواهم به دیدنت بیایم ولی می ترسم

می ترسم ازآنکه شاید دیگر نشناسمت

و تو مرا...


سالهاست که با سایۀ خود خلوت کرده ام

با هم میخندیم

مِی مینوشیم

با هم گریه می کنیم

عیدها جامۀ نو به تن می کنیم

.........

هرچند شانه هایه مادر بزرگ گرمتر بودند

.........

سرنوشت این بود

راضی هستم به رضای خدا


دوستت دارم و از دور دستهای گرمت را می بوسم

تو را سپاس گزارم که با روشنی آفتاب تو من هنوز توان نفس کشیدن دارم.


یاشار صیامی