Montag, 31. Mai 2010

تو ای یادگار گذشته من







هنگامی که در حال خوابیدن بودم کنارم شلوغ بود و همه در کنارم بودند ولی باز خواب را ترجیح دادم

در خوابم جایی را دیدم چه سبز...... چه خرم ....... چه آباد....... مردمانش همه رنگارنگ......... وای که چه بسیار شاد بودم

ناگهان وارد آن شهر شدم........

ناگهان وارد آن شهر شدم........

چندی گذشت و دیگر دیر شده بود برای برگشتن و بیدارشدن از آن خواب...

و باز هم چندی گذشت و من فهمیدم آن چه را که در خواب دیده بودم....................... سرابی بیش نبود

این شهر چه زشت است..... این شهر چه خالیست...... پس کجایند آن مردم رنگارنگ؟

این چنین شد که در این شهر ماندنی شدم........راهی برای برگشت نیست.

روزها وساعتها به دنبال چیزی میدوم ولی نمیدانم به دنبال چه چیز.

زمان را گم کرده ام........

فریاد می کشم........

زار می زنم........

تا شاید باز به یاد آورم که کیستم..

جسم خاک آلودم را می تکانم ولی باز این خاک غریب از جانم پاک نمی شود

تشنه ام , با شتاب به طرف کوهی میدوم...... از دور چشمه ایی را می بینم.......

خنده ای بر روی لبهایم احساس می کنم , با شتاب کنار رودخانه ای میرسم........

رودخانه...................

رودخانه ای پر از سنگهای بزرگ و فرسوده.........

آبی دیده نمی شود.

در خیابانهای این شهر قدم میزنم...

سکوت..............

سکوت..............

سکوت.............

گاه صدای نفسهای خودم را هم احساس نمی کنم....

ترس.

به میدانی میرسم....

قطاری می بینم......

بی مسافر , بی راننده

قطار این شهر فقط به دور یک میدان میچرخد.

فریاد....... فریاد......

در اینجا حتی شقایقی هم نمی روید.

چرا باران نمی بارد , چرا خورشید نمی تابد و اگر می بارد و می تابد چرا من نمی بینم؟

سوزنی می بینم و به دستم فرو می کنم........ ولی.......... ولی باز هم دردی احساس نمی کنم

شبانگاه خسته و پریشان در کنار دیواری به زمین میخورم و در هم می شکنم..........

چشمهایم تار می بینند.......... همه چیز در حال خا موشیست.........

و در این لحظه

صدایی می شنوم

صدایی از دور بسی نزدیک

نزدیک می شوی

صدای قدمهای آرامت را می شنوم

نزدیکتر می شوی



ناگهان صدای سرشار شدن آب آن رودخانه خشک را می شنوم

صدای پیاده شدن مسافرانی از قطار

ناگهان بوی شقایق بر مشامم میرسد



ناگهان لبهایت را نزدیک می کنی

صدای آرامت تمام وجودم را در بر میگیرد

و نا گهان به یاد می آورم



رشته کوههای زیبای البرز را
جاده سبز و زیبای شمال را
به یاد می آورم آن پیرمرد دستفروش را
به یاد می آورم دوران زیبای دبستان را
آن بازار همیشه شلوغ را
سهراب را به یاد می آورم



تو آئینۀ گذشتۀ من هستی

تو تمام یادگار گذشته آن خاک هستی

توهم گمشدۀ همان خواب و همان سراب هستی


گرچه در غربت اسیریم ولیکن دست در دست...................................





او را شکر می گویم که عشق و گذشته ما را به هم آویخت.





یاشار صیامی