Montag, 28. Juni 2010

زندگی بی نهایت نیست








فرق بودن و نبودن فقط یک لحظه است

فرق آمدن و رفتن فقط یک لحظه است

فرق دیدن و ندیدن فقط یک لحظه است

زمان کوتاه است

در یک لحظه با دستهای خالی پا به دنیا نهادم در حالی که خوشبختی داشتن تو را پیش بینی نمی کردم

و روزی خواهد آمد که در یک لحظه با دستهای خالی خواهم رفت

می دانم که شاید برایت سخت است ولی ای عزیز این طبیعت روزگار است

من اگر رفتم , رفتم , من در خواب احساس راحتی دارم

فقط اگر راستش را خواهی ترس دارم , ترس از روزهایی که در پیش است

ترس از رفتن ندارم

ترس از لحظه تنهایی دارم

ترس از آن دارم که از دستت بدهم

حتی حاضرم عمرم را فدایت بکنم تا نشود روزی جای خالیت را بنگرم و اشکها سرازیر شوند

فقط در یک لحظه ................................در همین لحظه

در همین لحظه به تو می اندیشم

کدورت را کنار می گذارم وفقط به هستی تو می اندیشم

زمان کوتاه است.................. می خواهم ببینمت................ می خواهم دستهایت را بگیرم

میخواهم هر لحظه با تو بخندم............... هنوز جوهر قلمم خشک نشده است

میخواهم بنویسم تا بدانی که چه قدر دوستت دارم

هنوز هستم و از بو دنم خوشحالم زیرا به تو خیلی مدیونم ولی ترس از اینکه شاید دیگر فردایی برای جبران نباشد

هنوز هستم

میخواهم هر روز را در کنار تو جشن بگیرم

در لحظه ای که در کنارت هستم شادم , می خندم , ولی در خود اشک میریزم زیرا میدانم که حتی این لحظه ام در یکی از روزها در لحظه ای به خاطرات سپرده خواهد شد


زندگی بی نهایت نیست................................






یاشار صیامی


Montag, 31. Mai 2010

تو ای یادگار گذشته من







هنگامی که در حال خوابیدن بودم کنارم شلوغ بود و همه در کنارم بودند ولی باز خواب را ترجیح دادم

در خوابم جایی را دیدم چه سبز...... چه خرم ....... چه آباد....... مردمانش همه رنگارنگ......... وای که چه بسیار شاد بودم

ناگهان وارد آن شهر شدم........

ناگهان وارد آن شهر شدم........

چندی گذشت و دیگر دیر شده بود برای برگشتن و بیدارشدن از آن خواب...

و باز هم چندی گذشت و من فهمیدم آن چه را که در خواب دیده بودم....................... سرابی بیش نبود

این شهر چه زشت است..... این شهر چه خالیست...... پس کجایند آن مردم رنگارنگ؟

این چنین شد که در این شهر ماندنی شدم........راهی برای برگشت نیست.

روزها وساعتها به دنبال چیزی میدوم ولی نمیدانم به دنبال چه چیز.

زمان را گم کرده ام........

فریاد می کشم........

زار می زنم........

تا شاید باز به یاد آورم که کیستم..

جسم خاک آلودم را می تکانم ولی باز این خاک غریب از جانم پاک نمی شود

تشنه ام , با شتاب به طرف کوهی میدوم...... از دور چشمه ایی را می بینم.......

خنده ای بر روی لبهایم احساس می کنم , با شتاب کنار رودخانه ای میرسم........

رودخانه...................

رودخانه ای پر از سنگهای بزرگ و فرسوده.........

آبی دیده نمی شود.

در خیابانهای این شهر قدم میزنم...

سکوت..............

سکوت..............

سکوت.............

گاه صدای نفسهای خودم را هم احساس نمی کنم....

ترس.

به میدانی میرسم....

قطاری می بینم......

بی مسافر , بی راننده

قطار این شهر فقط به دور یک میدان میچرخد.

فریاد....... فریاد......

در اینجا حتی شقایقی هم نمی روید.

چرا باران نمی بارد , چرا خورشید نمی تابد و اگر می بارد و می تابد چرا من نمی بینم؟

سوزنی می بینم و به دستم فرو می کنم........ ولی.......... ولی باز هم دردی احساس نمی کنم

شبانگاه خسته و پریشان در کنار دیواری به زمین میخورم و در هم می شکنم..........

چشمهایم تار می بینند.......... همه چیز در حال خا موشیست.........

و در این لحظه

صدایی می شنوم

صدایی از دور بسی نزدیک

نزدیک می شوی

صدای قدمهای آرامت را می شنوم

نزدیکتر می شوی



ناگهان صدای سرشار شدن آب آن رودخانه خشک را می شنوم

صدای پیاده شدن مسافرانی از قطار

ناگهان بوی شقایق بر مشامم میرسد



ناگهان لبهایت را نزدیک می کنی

صدای آرامت تمام وجودم را در بر میگیرد

و نا گهان به یاد می آورم



رشته کوههای زیبای البرز را
جاده سبز و زیبای شمال را
به یاد می آورم آن پیرمرد دستفروش را
به یاد می آورم دوران زیبای دبستان را
آن بازار همیشه شلوغ را
سهراب را به یاد می آورم



تو آئینۀ گذشتۀ من هستی

تو تمام یادگار گذشته آن خاک هستی

توهم گمشدۀ همان خواب و همان سراب هستی


گرچه در غربت اسیریم ولیکن دست در دست...................................





او را شکر می گویم که عشق و گذشته ما را به هم آویخت.





یاشار صیامی

Freitag, 19. März 2010



دست به دست، همگی با هم









سلام دوستان عزیز

اکنون ساعات آخر سال را سپری می کنیم با این فرق که بعضی ها کنار خانواده وبعضی ها تنها

بیا تا در لحظات آخر این سال حداقل در ساعات باقیمانده این سال

به یاد کسانی باشیم که شاید در طی 364 روز گذشته هیچگاه به آنها فکر نکردیم

به کسانی که به خاطر تو از خود گذشتند

به کسانی که به یادت بودند گرچه در کنارت نبودند به کسانی که دوست آمدند و دشمن رفتند

اگر تنها نیستی به تنهایی دیگران فکر کن

اگر تنهایی نگران نباش این زمان هم گذریست ولیکن این زمان را هیچگاه فراموش نکن

در تنهایی امشب فکر کن، فکر به کسانی که داشتن لحظاتی از لحظات زندگی تو برای آنان گشایش پنجره ای رو به خوشبختی است

اطمینان داشته باش که فردا سر هر سفره ای بوی خوش ماهی نیست

اطمینان داشته باش که فردا ازدر هر خانه ای هر پدری دست پر برای فرزندش به خانه نمی آید

بیا ای رفیق که امشب با هم همگی به یادشان باشیم

بیا تا اسمشان را کناره سفره هفت سین بچینیم و با یاد آنان همگی با هم به استقبال بهار برویم

یا مقلب و القلوب و الا بصار

به یاد فرزندان وطن، کودکان در خواب سکوت بیمارستان، شکوفه های زیبای یک پرورشگاه

یا مدبر اللیل و النهار

به یاد آن پسر بچه گردو فروش در جاده، به یاد آن دخترک آدامس فروش در وسط چهارراه

یا محول الحول والا حوال

به یاد آن شهید از یاد رفته، به یاد آن سالمند از حال رفته، به یاد آن خانه بر باد رفته

حول حالنا الی احسن الحال

چه زشت چه زیبا چه تنها چه خوشحال چه دور چه نزدیک چه نوزاد چه سالمند

ولی همه با امید به استقبال بهار

شانه به شانه

دست به دست، همگی باهم


هموطن عیدت مبارک





یاشار صیامی

Samstag, 20. Februar 2010

آرزو چیست؟؟؟



نمی دانم ولی شاید آنکه سرنوشت ما را نوشت


نمی دانست که شاید روزی هم کلمه ای به نام آرزو آفریده شود

شخصی ویلایی در بهترین ساحل دنیا دارد ولی حسرت بینایی

تو بینایی ولی حسرت ویلایی در بهترین ساحل دنیا

گاه چیزهای ندانسته از دست رفته در گذشته امروز به آرزویی تبدیل می شود

آرزوی یک لحظه برگشت به گذشته

گاه می شنوم مادری که به دختر می گوید به دنبال علم طب باش آن برایت بهتر از هر چیز است

ولی دختر عشق به علم فلسفه دارد

گاه می بینم مادری با عروسک گیسو بلندی در دست ...........

ولی پسرک با ماشینهایش بازی می کند.

یاد بگیریم فرصتهای از دست رفته زندگی خودمان را ( آرزوهایه شخصی) به کسی تحمیل نکنیم

آرزو چیست؟؟؟؟

احساس می کنم امروز آرزوها سیر نشدن انسانها از مادیات زندگیست

آرزوها امروزه گاه قد می کشند آنقدر بزرگ میشوند؛؛؛؛؛ تا جایی که ما میرویم وآنها می مانند

در بچگی آرزوهایم روزانه بود

گاه خوردن پشمکی سفید و شکری

گاه سوار شدن چرخ و فلک آن پیرمرد روبروی در خانه

امروز هم آرزو کن........

زندگی کن........

عشق را لذت بر......

سفر کن..........

تولد فرزندت را با عشق جشن بگیر..........

همسرت را در آغوش بگیر........

آرزو کن......................................!


ولی......


رویا در خواب خواهد آمد ، آرزوهایت را به رویا تبدیل مکن.




یاشار صیامی

Dienstag, 16. Februar 2010

.......از واژه تا حقیقت


در یک روز معمولی، در یک ساعتی از ظهر؛ چشمانت را می بندی

............................


ناگهان چشمهایت را باز می کنی

از طرف شخصی ناشناس ناگهان برای خوردن یک قهوه سرد در قله یک تپه پوشیده از برف دعوت می شوی

شخص ناشناس که به چشمانت ذل زده ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن می‌کند



من نمیخواستم امروز به دنبالت بیایم یعنی در اصل هنوز نوبت تو نشده بود

ولی تقصیر خودت بود که امروز به دنبالت آمدم تا تو بتوانی به وعده هایت عمل کنی


ناگهان بر خود می آیی و حرکت عرق سرد بر روی کمرت را احساس می‌کنی

میخواهی فرار کنی ولی راهی نیست و پاهایت سست

وای بر من که چقدر کارهای نیمه تمام داشتم و هزاران هزار آرزو

آرزوی دیدن عروس شدن دخترم که دیروز برای هشتمین سال وجودش خدا را شکر گفتم

ای وای بر من که هنوزبه خواهر بدهکار بودم

ای وای برمن که از همسرم هنوز بعضی واقعیتها را پنهان کرده بودم



شخص ناشناس همانطور که به او می نگریست به آرامی گفت


تو این جملات را بهتر می شناسی

من میمیرم برایت

جان بخواه از من

من سرم را هم برایت می دهم

................و

رفیقهای موقتی زیادی در زندگی داشتی و برای هر کدام گه گداری وعدهُ جان می دادی

گه در مستی و گه عشقی

هیچگاه حقیقی

آنها نه دوست بودند نه دوشمن

انسانهایی بودند گذری

لیکن اکنون

یکی از آنان که تو حتی نامی از آن نمی شناسی

هشتاد سال دارد

دختری دم بخت ندارد

به کسی بدهکار نیست

و همسرش از او راضی

ولی امروز تو به وعده هایت عمل خواهی کرد

ما امروز با هم می رویم و او سی سال دیگر زندگی خواهد کرد





او رفت

..............................

................

.....

.به واژه هایمان بی اندیشیم قبل از آنکه آنها را بکار بریم





یاشار صیامی

Montag, 1. Februar 2010

هدیه ای برای ریشه ها


زن از درد بر خود می پیچید ولی کن صدایی از او شنیده نمی شد...
مرد در پوست خود نمی گنجید ضربان قلبش را در تمام وجودش احساس می کرد
زمین را زیره پاهایش احساس نمی کرد
هوای سرد زمستان و سکوتی عجیب در راهروهً یک بیمارستان...
مکانی که گاه دری برای ورود و گاه برای خروج از این دنیا میباشد

صدای تیک تیک ساعت بزرگ بیمارستان....

سکوتی سرد....

اضطراب!!


تا ناگهان صدای جیغ یک نوزاد سکوت را در هم شکست
و از یک جیغ همه چیز شروع شد
زنی مادر شد,
مردی پدر شد,
و یک نوزاد وارد فرودگاه زندگی...

پدر تمام بیمارستان را با اشکهایه سرازیر شده اش و گلهای رنگارنگ در دستانش به روزهایه دلنشین بهار برد
و مادر با نوزادی در آغوش و هزاران امید و آرزو در قلب....

مادرم, پدرم
تولد فرزندتان مبارک!
از هر دو شما سپازگذارم که به من زندگی را هدیه کردید
و این را می دانم که هیچگاه نمی توانم هدیه ایی بزرگتر و با ارزشتر از این هدیه به شما هدیه بدهم..

و به این دلیل..

.......
....
..

تمام زندگیم را به شما هدیه میدهم.




یاشار صیامی


Dienstag, 19. Januar 2010



سلام ای دوست من

سلام ای همشاگردی زمان مدرسه ام

سلام......

یادت هست روزهای صبح جمعه؟

روزهای قبل از عید؟

روزهای آفتابی وگرم سه ماه تعطیلی؟

یادت هست زنگهای تفریح؟

یادت هست منتظر بودیم تا برف بیاید واخبار خبر از تعطیلی مدرسه ها بدهد؟

یادته شبهای تابستان و بازی قایم موشک؟

یادته کارتونهای زمان بچگی؟

شهر موشها

پسر شجاع

یادت میاد؟

همیشه دوست داشتیم جواب امتحانها را بعد از عید بگیریم


چقدر زیبا بودند روزهای تعطیل عید

عید دیدنیها از خانه پدر بزرگ مادر بزرگ شروع میشد

بوی آنروزها را هیچگاه فراموش نخواهم کرد

یادش بخیر آنروزها, روزهای قبل از عید وقتی با شوق برای خرید ماهی قرمز در کوچه ها می دویدیم

یادته با چه شوقی تخم مرغهای سفره هفت سین را رنگ میکردیم

یادته بوی دیوارهای تازه رنگ شده خانه مان, بوی نم فرشهای شسته شده, بوی پاکی و تمیزی!

برای آماده شدن ومنتظر بودن لحظۀ استقبال از قدمهای سبز بهار

ای دوست , ای خاطره , ای دوست

از کجا آمدیم به کجا رسیدیم به کجا خواهیم رسید


یادم هست به هم قول داده بودیم اگر روزی دیگر همدیگر را ندیدیم

شبهای جمعه رِاًس ساعت هفت برای مدت پنج دقیقه به ستاره هایمان

به همان سه ستاره در آسمان بنگریم و حالی از یکدیگر بپرسیم.


ستارۀ کمربندی......


ای عزیزم..

...........

ای عزیزم..

...........

ای عزیزم تو مرا ببخش زیرا من نمیدانستم که در اینجا شبها

ستاره ایی در آسمان نمی درخشد

ستاره ها اینجا همیشه زیره ابرهای سیاه خوابند

ولی اینرا بدان که خانۀ من با روشنایی گرم آفتاب خاطرات
تو همیشه گرم است!


...می خواهم به دیدنت بیایم ولی می ترسم

می ترسم ازآنکه شاید دیگر نشناسمت

و تو مرا...


سالهاست که با سایۀ خود خلوت کرده ام

با هم میخندیم

مِی مینوشیم

با هم گریه می کنیم

عیدها جامۀ نو به تن می کنیم

.........

هرچند شانه هایه مادر بزرگ گرمتر بودند

.........

سرنوشت این بود

راضی هستم به رضای خدا


دوستت دارم و از دور دستهای گرمت را می بوسم

تو را سپاس گزارم که با روشنی آفتاب تو من هنوز توان نفس کشیدن دارم.


یاشار صیامی