Samstag, 20. Februar 2010

آرزو چیست؟؟؟



نمی دانم ولی شاید آنکه سرنوشت ما را نوشت


نمی دانست که شاید روزی هم کلمه ای به نام آرزو آفریده شود

شخصی ویلایی در بهترین ساحل دنیا دارد ولی حسرت بینایی

تو بینایی ولی حسرت ویلایی در بهترین ساحل دنیا

گاه چیزهای ندانسته از دست رفته در گذشته امروز به آرزویی تبدیل می شود

آرزوی یک لحظه برگشت به گذشته

گاه می شنوم مادری که به دختر می گوید به دنبال علم طب باش آن برایت بهتر از هر چیز است

ولی دختر عشق به علم فلسفه دارد

گاه می بینم مادری با عروسک گیسو بلندی در دست ...........

ولی پسرک با ماشینهایش بازی می کند.

یاد بگیریم فرصتهای از دست رفته زندگی خودمان را ( آرزوهایه شخصی) به کسی تحمیل نکنیم

آرزو چیست؟؟؟؟

احساس می کنم امروز آرزوها سیر نشدن انسانها از مادیات زندگیست

آرزوها امروزه گاه قد می کشند آنقدر بزرگ میشوند؛؛؛؛؛ تا جایی که ما میرویم وآنها می مانند

در بچگی آرزوهایم روزانه بود

گاه خوردن پشمکی سفید و شکری

گاه سوار شدن چرخ و فلک آن پیرمرد روبروی در خانه

امروز هم آرزو کن........

زندگی کن........

عشق را لذت بر......

سفر کن..........

تولد فرزندت را با عشق جشن بگیر..........

همسرت را در آغوش بگیر........

آرزو کن......................................!


ولی......


رویا در خواب خواهد آمد ، آرزوهایت را به رویا تبدیل مکن.




یاشار صیامی

Dienstag, 16. Februar 2010

.......از واژه تا حقیقت


در یک روز معمولی، در یک ساعتی از ظهر؛ چشمانت را می بندی

............................


ناگهان چشمهایت را باز می کنی

از طرف شخصی ناشناس ناگهان برای خوردن یک قهوه سرد در قله یک تپه پوشیده از برف دعوت می شوی

شخص ناشناس که به چشمانت ذل زده ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن می‌کند



من نمیخواستم امروز به دنبالت بیایم یعنی در اصل هنوز نوبت تو نشده بود

ولی تقصیر خودت بود که امروز به دنبالت آمدم تا تو بتوانی به وعده هایت عمل کنی


ناگهان بر خود می آیی و حرکت عرق سرد بر روی کمرت را احساس می‌کنی

میخواهی فرار کنی ولی راهی نیست و پاهایت سست

وای بر من که چقدر کارهای نیمه تمام داشتم و هزاران هزار آرزو

آرزوی دیدن عروس شدن دخترم که دیروز برای هشتمین سال وجودش خدا را شکر گفتم

ای وای بر من که هنوزبه خواهر بدهکار بودم

ای وای برمن که از همسرم هنوز بعضی واقعیتها را پنهان کرده بودم



شخص ناشناس همانطور که به او می نگریست به آرامی گفت


تو این جملات را بهتر می شناسی

من میمیرم برایت

جان بخواه از من

من سرم را هم برایت می دهم

................و

رفیقهای موقتی زیادی در زندگی داشتی و برای هر کدام گه گداری وعدهُ جان می دادی

گه در مستی و گه عشقی

هیچگاه حقیقی

آنها نه دوست بودند نه دوشمن

انسانهایی بودند گذری

لیکن اکنون

یکی از آنان که تو حتی نامی از آن نمی شناسی

هشتاد سال دارد

دختری دم بخت ندارد

به کسی بدهکار نیست

و همسرش از او راضی

ولی امروز تو به وعده هایت عمل خواهی کرد

ما امروز با هم می رویم و او سی سال دیگر زندگی خواهد کرد





او رفت

..............................

................

.....

.به واژه هایمان بی اندیشیم قبل از آنکه آنها را بکار بریم





یاشار صیامی

Montag, 1. Februar 2010

هدیه ای برای ریشه ها


زن از درد بر خود می پیچید ولی کن صدایی از او شنیده نمی شد...
مرد در پوست خود نمی گنجید ضربان قلبش را در تمام وجودش احساس می کرد
زمین را زیره پاهایش احساس نمی کرد
هوای سرد زمستان و سکوتی عجیب در راهروهً یک بیمارستان...
مکانی که گاه دری برای ورود و گاه برای خروج از این دنیا میباشد

صدای تیک تیک ساعت بزرگ بیمارستان....

سکوتی سرد....

اضطراب!!


تا ناگهان صدای جیغ یک نوزاد سکوت را در هم شکست
و از یک جیغ همه چیز شروع شد
زنی مادر شد,
مردی پدر شد,
و یک نوزاد وارد فرودگاه زندگی...

پدر تمام بیمارستان را با اشکهایه سرازیر شده اش و گلهای رنگارنگ در دستانش به روزهایه دلنشین بهار برد
و مادر با نوزادی در آغوش و هزاران امید و آرزو در قلب....

مادرم, پدرم
تولد فرزندتان مبارک!
از هر دو شما سپازگذارم که به من زندگی را هدیه کردید
و این را می دانم که هیچگاه نمی توانم هدیه ایی بزرگتر و با ارزشتر از این هدیه به شما هدیه بدهم..

و به این دلیل..

.......
....
..

تمام زندگیم را به شما هدیه میدهم.




یاشار صیامی